بخشی از این رمان :
از فرودگاه مهرآباد که بیرون آمد برای لحظه ای ایستاد و اطرافش را با دقت نگاه کرد. روز اول جنگ، مهرآباد را بمباران کرده بودند اما حالا هیچ اثری از ویرانی دیده نمی شد. دست کوچک سمیره را گرفت: «خسته شدی؟»
دخترش خمیازه کشید: «پس چرا نمی رسیم؟»
با قدم هایی آرام با او همراه شد. نگاهش می کردند اما او به هیچ کس توجه نداشت. پله های فرودگاه را پایین رفت. پاهایش شتاب داشت و دلش تنگ بود. چهره ی آفتاب سوخته اش را در شیشه ی اتومبیلی دید. چادر را کمی جلو کشید. آدرس را هنوز خوب به خاطر داشت. مردی قد بلند با سری کم مو و صدایی دورگه گفت:
ـ کجا می ری؟
به او نیم نگاهی انداخت و آدرس را گفت. مرد بی معطلی در عقب اتومبیل تازه اش را که هنوز صندلی هایش بوی دست خیاط را می داد باز کرد: «بیا خواهر!»
سمیره را بلند کرد و داخل ماشین گذاشت. در را که بست مرد از آینه نگاهش کرد: «عربی خواهر؟»